خاطرش آورد من كدام يكي را بگيرم بزرگش را يا چاقش را.
جبرئيل: يا محمد خداوند ميفرمايد كه علي فكر ميكرد بزرگ را بگيرم يا چاقرا گرفته قرباني كنم و در
راه خدا صدقه بدهم و اين فكر علي در سلام نماز براي خدا بود، نه براي دنيا. رسول خدا يك شتر از آن
دو شتر را به علي (عليه السلام) داد.
مناقب، ج1، ص302.
نماز واقعي
هر وقت هنگام نماز مي رسيد اميرالمؤمنين - عليه السّلام - حال اضطراب و تزلزل پيدا مي كرد. عرض مي كردند شما را چه مي شود كه اينقدر ناراحتيد. مي فرمود: وقت امانتي كه خداوند بر آسمان و زمين عرضه داشت و آنها امتناع از حمل آن ورزيدند، رسيده. در جنگ صفين تيري بر ران مقدسش وارد شد هر چه كردند در موقع عادي خارج نمايند نتوانستند، از شدت درد و ناراحتي آن جناب.
خدمت امام حسن - عليه السّلام - جريان را عرض كردند. فرمود: صبر كنيد تا پدرم به نماز بايستد زيرا در
آن حال چنان از خود بيخود مي شود كه به هيچ چيز متوجه نمي گردد. به دستور حضرت مجتبي در آن حال تير را خارج كردند.
بعد از نماز علي - عليه السّلام - متوجه شد خون از پاي مقدسش جاري است. پرسيد چه شد؟ عرض كردند تير را در حال نماز از پاي شما بيرون كشيديم.
انوار نعمانيه، ص 342
پيشوايان در نماز
ظهر عاشورا بود و عده اي از ياران امام حسين (ع) به شهادت رسيده بودند. يكي از ياران امام، خدمت ايشان آمد و گفت :
« وقت نماز است. نماز مان را چگونه بخوانيم؟»
سپاهيان دشمن در مقابل ايستاده و گروهي نيز مشغول مبارزه بودند. امام حسين (ع) سر به آسمان بلند كرد و فرمود:
« خداوند تو را از نماز گزاران قرار دهد. اذان بگو تا نماز را به جماعت بخوانيم.»
بعد از اذان، امام و يارانشان در ميدان مشغول خواندن نماز جماعت شدند؛ در حالي كه دو نفر از ياران امام حسين (ع) در مقابل نمازگزاران ايستاده بودند تا تيرها و نيزه هاي دشمن به نمازگزاران نخورد.
در خانه ام كلثوم
حضرت علي (ع) باز از جاي برخاست و از اتاق بيرون رفت. ام كلثوم با نگراني رفت و آمدهاي پدر را نگاه ميكرد. بالاخره طاقت نياورد و گفت: « پدرجان! چرا مدام از اتاق بيرون ميروي؟ كمي بخواب! امشب هيچ نخوابيدهاي.»
اميرالمؤمنين (ع) لحظه اي به چشمان مضطرب دخترش نگاه كرد و آنگاه جواب داد:
« دخترم! منتظرم تا وقت نماز صبح شود. به خدا سوگند كه اين نماز، آخرين نماز من در مسجد است و بزودي شهيد ميشوم.»
ام كلثوم پس از شنيدن اين سخن، پريشان احوال به پاي پدر افتاد و با التماس گفت:
« پدرجان ! اگر چنين است، نرو بگذار فرد ديگري به جايت در مسجدنماز بخواند.»
اميرالمؤمنين (ع) با مهرباني به دخترش گفت: « اما نمي توان از قضاي الهي فرار كرد.»
بعد مكثي كرد و افزود: « پيامبر (ص) به خوابم آمد و از حالم جويا شد. به او از دست اين مردم كه دلم را شكسته اند، شكايت كردم و ايشان وعدة شهادتم را دادند.»
ام كلثوم در مقابل اين جواب ديگر هيچ نگفت و با حسرت به پدر نگاه كرد.
با صداي مؤذن، حضرت آمادة رفتن شد تا براي آخرين بار در محراب مسجد نماز بخواند. امام حسن (ع) هم رسيد و از پدر اجازه خواست تا همراهياش كند. امام (ع) اجازه نداد و از تاق بيرون رفت.
ناگاه مرغابي هاي خانةحضرت برخلاف عادت معمول، جلوي پاي حضرت جمع شدند. صحنه عجيبي بود، امام (ع) ايستاده بود و مرغابيها بال و پر ميزدند و جيغ ميكشيدند. خواستند آنها را برانند كه امام (ع) مانع شد و گفت:
«آنها را به حال خود بگذاريد و نرانيد كه اين مرغان، نوحه گران هستند.»
و بعد سرش را به آسمان بلند كرد و گفت :
« خدايا! مرگ را براي من مبارك گردان ! »
و رفت. اما ام كلثوم همچنان ميگريست.
برادر و پدر قطامه در جنگ با حضرت علي (ع) كشته شده بودند و او جز انتقام آرزويي نداشت. وقتي ابن ملجم از او درخواست ازدواج كرد، خنديد و گفت:
«اگر ميخواهي به ازدواج تو در آيم، بايد بداني كه مهريهام، سر علي است.»
ابن ملجم كه قبلاً الطاف زيادي از اميرالمؤمنين (ع) ديده بود، در مقابل فريب دنيا طاقت نياورد و در شب نوزدهم ماه رمضان شمشيرش را به زهري مهلك آغشته كرد و در مسجد به انتظار نشست.
حضرت علي (ع) مثل هر سحر، پا به مسجد گذاشت و در محراب به نماز ايستاد؛ در حاليكه ميدانست قاتلش در انتظار سجدة او؛ گوشهاي تاريك از مسجد لحظه شماري ميكند؛ پس به سجده رفت.
ابن ملجم شمشير را كه زير عبايش پنهان كرده بود، بيرون آوردو بالاي سر امام (ع) ايستاد. دستهايش را با تمام نيرويي كه داشت، عقب برد و ضربة محكمي بر سر امام (ع) وارد كرد؛ ضربه اي كه تا پيشانياش را شكافت و خون مثل فرشي زير پايش را سرخ كرد.
يكدفعه صداي حضرت علي(ع) سكوت مسجد را شكست؛ نه با ناله و يا گريه. او فقط با صداي بلند گفت: « به خداي كعبه، رستگار شدم.»
امام حسن (ع) سر پدربزرگوارش را بر دامن گرفته بود و با گريه ميگفت:
«پدر، پشت مرا شكستي. چه گونه ميتوانم تو را با اين حال ببينم؟»
جمعيت زيادي پشت در خانه جمع شده بودند، امام از فرزندانش خواهش كرد تا به آنها بگويند، بروند. اما جمعيت توان دل كندن نداشت. بالاخره هر كدام به سويي رفتند و تنها اصبغ بن نباته ماند كه حاضر نبود بدون ديدن مولايش برود.
بالاخره امام (ع) او را طبيد و اصبغ با گريه به پايش افتاد.
امام (ع) گفت: «چراگريه ميكني؟ مگر نميداني من به سوي سعادت ميروم. »
اصبغ ناليد: « براي خودم گريه ميكنم. براي جدايي از تو.»
ابن ملجم را كه نتوانسته بود فرار كند، آوردند. او مغرورانه پيش ميآمد. حضرت با ديدن قاتلش فرمود تا از شيري كه به او داده بودند به ابن ملجم هم بدهند. آنگاه به فرزندانش وصيت كرد كه:
«اگر من زنده ماندم، او را عفو ميكنم؛ ولي اگر زنده نماندم، تنها با يك ضربه او را قصاص كنيد؛ چون او تنها يك ضربه بر سرم زد.»
دو شب پس از ضربت، امام به شهادت رسيد و شيعيانش را غريب و تنها رها كرد، نميتوانيم بگوييم نيست؛ كه هست و هميشه هم هست.
سخن پيامبر (ص) بعد از نماز صبح
انس بن مالك ميگويد: « رسول خدا (ص) نماز صبح را جماعت خواند و پس از نماز به جمعيت رو كرد و فرمود:
«اي گروه مردم ! كسي كه خورشيد بر او ناپديد شد، به ماه تمسك كندو هر گاه ماه ناپديد شد به ستارة زهره متمسك شود، و اگر ستاره زهره ناپديد گرديد، به دو ستارة فَرًقَدان ( دو ستاره درخشندهاي كه نزديك قطب شمالي ديده ميشوند و در فارسي به آنها دو برادر گويند) متمسك گردد.»
سپس فرمود : «من خورشيدم، و علي (ع) ماه است، و ستارة زهره حضرت زهرا (س) است و دو ستارة فَرًقَدان، حسن و حسين (ع) هستند و همچنين به كتاب خدا متمسك شويد و اين دو (قرآن و عترت) از همديگر جدا نشوند ( و به همديگر پيوند دارند) تا آن هنگام كه در روز قيامت كنار حوض كوثر بر من وارد گردند.»
نظرات شما عزیزان: